داستان کتاب هزار خورشید تابان، درمورد زندگی دو زن به نام لیلا و مریم است. در ابتدا داستان زندگی هرکدام از آنها را به اختصار توصیف میکند. اما در واقع زندگی این دو زن در کشور آشوب زدهی افغانستان به هم گره خوردهاست. مریم زمانی که دختر کوچکی بود از مادرش بسیار واژه «حرامی را میشنید». اما در آن سالها او هرگز معنی این واژه را نمیدانست. ننه، یعنی مادر مریم در یک خانه بسیار بزرگ و اعیایی خدمتکار بود. اما صاحب خانه که مردی هوسباز و زنبار بود. با وعدههای پوچ ننه را درگیر منجلاب هوس بازیهایش کرده بود. جلیل سه زن شرعی داشت. زمانی که همسرانش متوجه شدند که ننه از جلیل باردار است، او را از خانه بیرون کردند. در نهایت جلیل نیز به همگان گفته بود که آن زن او را فریب دادهاست. به دلیل این بیابرویی بزرگ ننه و مریم مجبور شدند که به کلبه کوچکی در یک روستا نزدیک هرات بیایند. جلیل هرازگاهی به مریم و ننه سر میزد. اما هیچ خوش نداشت که کسی بفهمند مریم دختر اوست. کتاب هزار خورشید تابان با روایت داستان زندگی لیلا و مریم، به زندگی پر درد و رنج زنان افغانستان اشاره میکند. او در این داستان انتقاد بسیار محکمی نسبت به جامعه مردسالار این کشور دارد.
خالد حسینی متولد ۴ مارس ۱۹۶۵ در کابل افغانستان است. بعد از گذشت سال های کودکی خالد در افغانستان، به واسطه شغل پدر و مادر، همراه با خانواده از افغانستان به پاریس نقل مکان کردند و در آن شهر خوش نام روزگار گذراندند. تا زمانی که جنگ اتحاد جماهیر شوروی رخ داد و در طی حمله شوروی به افغانستان، بازگشت آنها به این کشور غیرممکن شد. بنابراین برای زندگی در آمریکا درخواست پناهندگی کردند و توانستند در کالیفرنیا مستقر شوند. جالب است بدانید که تحصیلات آکادمیک حسینی در رشته های زیست شناسی و پزشکی بوده است که با نویسندگی یک جهان فاصله دارد. اما این نویسنده محبوب با الهام گرفتن از تمام اتفاقات زندگی خود توانسته آثاری خلق کند که بیش از ۵۵ میلیون بار و در ۷۰ کشور به فروش رسیده است.
این کتاب مناسب کسانی است که دوست دارند با فرهنگ مردم و کشور افغانستان آشنا شوند و درس های زیادی از این نویسنده و قلم جذابش یاد بگیرند. همچنین دفاع از حقوق زنان هم جزء دغدغه های این نویسنده است.
طارق مرتب دچار سردرد میشد.
بعضی شبها لیلا از خواب بیدا میشد و او را میدید که لبهی تخت نشسته و زیر پیرهن خود را روی سرش کشیده و همین طور خودش را عقب و جلو میبرد. میگفت سردردها از همان دورانی که در باغ نصیر بودهاند شروع شده و بعداً در زندان بدتر شده بود. گاهی اوقات آنقدر شدید میشد که استفراغ میکرد و بینایی یک چشمش را موقتا از دست میداد. میگفت انگار یک کارد قصابی را توی شقیقهاش فرو میکنند و آن را توی مغزش میچرخانند و از طرف دیگر سرش بیرون میکشند.
«وقتی که سردرد تازه شروع شده. توی دهنم طعم فلز حس میکنم.»
گاهی اوقات لیلا پارچهای را خیس میکرد و روی پیشانی او میگذاشت که کمی درد را تسکین میداد. قرصهای سفید کوچکی را که دکتر سعید به او داده بود کمی موّثر بود. اما بعضی شبها سردرد چنان او را فلج میکرد که فقط مینشست و سرش را میگرفت و ناله میکرد. چشمهایش کاسهی خون میشد و آب دماغش راه میافتاد. در چنین مواقعی لیلا کنارش مینشست، پشت گردنش را مالش میداد. دستهایش را دردست میگرفت و سردی حلقهی ازدواج طارق را در کف دست خود حس میکرد. همان روز که به موری رسیدند با هم ازدواج کردند. وقتی که طارق گفت که ازدواج میکنند. خیال سعید از این بابت آسوده شد. او دلش نمیخواست اقامت زوجی که با هم ازدواج نکردهاند در هتل او مشکل به وجود بیاورد. شکل و قیافهی سعید اصلاً آن طور که لیلا تجسم میکرد نبود. صورتی تپل و چشمهایی به اندازهی نخود و سبیلی جوگندمی داشت که نوک آنها را تاب میداد و تیزمی کرد. موهایی نیز خاکستری داشت که به عقب شانه میکرد. مردی با نزاکت، مهربان و باوقار بود که خیلی سنجیده سخن میگفت. سعید بود که طارق را به گوشهای کشید و مقداری پول به او داد. طارق قبول نمیکرد ولی سعید به زور به او داد. بعد طارق به بازار رفت و با دو تا حلقهی ازدواج نازک برگشت. سعید همچنین یکی از دوستانش و ملا را آن شب برای اجرای مراسم عقد آورد و بعد از آن که بچهها برای خواب رفتند، صیغه ی عقد جاری شد.
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، از طریق دکمه زیر اقدام نمایید. اگر این محصول را قبلا از کتاب ماندگار خریده باشید، نظر شما به عنوان مالک محصول ثبت خواهد شد.
افزودن دیدگاه جدیدهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.