دزدهای خوب

ناموجود

دزدهای خوب از کاترین راندل

ارسال از 2 روز کاری

زمان آماده سازی و ارسال محصول

محصول موجود نیست!متاسفانه محصول فعلا موجود نمی باشد.
خرید محصول دزدهای خوب

بزودی موجود می شود!

موجودی:در انبار موجود نمی باشد

می‌توانید ایمیل خود را وارد کنید تا از موجود شدن این محصول بصورت خودکار آگاه گردید.

از شما بابت همکاری متشکریم... آیا از قیمت های ما رضایت دارید؟
معرفی کوتاه

دزدهای خوب

این کتاب، داستان دختری است که به این سادگی ‎ها دربرابر زورگوها تسلیم نمی شود. داستانی پر پیچ‌‎ و خم درباره‌‎ی ماجراجویی چند دوست، که نیروی محرکه‌‎ی آنها عشق به خانواده و وفاداری و اعتماد است

توضیحات

ویتا دختری است که به سادگی در برابر زورگویی تسلیم نمی‌شود. او تازه به نیویورک آمده است که متوجه می‌شود یک آدم بانفوذ اما بدطینت عمارت خانوادگی آنها را با کلک از پدربزرگش گرفته است.
در این بین ویتا با دو نفر که در سیرک کار می‌کنند و یک جیب‌بر آشنا می‌شود و آنها هم در این راه با او همراه می‌شوند. آنها نقشه ساده‌ای دارند. به عمارت نفوذ کنند و ملک موروثی پدربزرگ را پس بگیرند. اما این نقشه به ظاهر ساده آن قدرها هم در عمل کار آسانی نیست.
داستانی پرهیجان و پر پیچ و خم درباره یک ماجراجویی چند نفره با انگیزه عشق به خانواده و وفاداری.

کاترین راندل نویسنده انگلیسی است. او در سال 1987 به دنیا آمد و ده سال را در زیمبابوه -جایی که پدرش دیپلمات بود- گذراند. وقتی او 14 ساله بود، خانواده‌اش به بروکسل نقل مکان کردند.
وی نویسنده Rooftoppers است که در سال 2014 هم برنده جایزه كتاب كودكان Waterstones و هم جایزه كتاب Peter Peter Blue برای بهترین داستان شد و برای مدال كارنگی در فهرست كوتاه قرار گرفت. او یکی از اعضای کالج All Souls در آکسفورد است و به عنوان مهمان خبره برنامه های رادیو 4 بی بی سی از جمله شروع هفته، Poetry Please، و Seriously ظاهر شد ...

به افراد علاقه‌مند به داستان‌های فانتزی و ماجراجویانه و همچنین نوجوانان پیشنهاد می شود.

صبح روز بعد مادر ویتا دوباره زود خانه را ترک کرد، طول شهر را پیاده طی می‌کرد تا چند مرد را ببیند که کت‌شلوارهای خاکستری به تن داشتند و مسئول رسیدگی به کارهای مالیاتی و بانکی بابابزرگ بودند. بابابزرگ کنار پنجره نشسته بود و مطالعه می‌کرد. ویتا هم پابرهنه بی‌سروصدا در اتاق بابابزرگ این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و کشوها را زیرورو می‌کرد و دنبال نقشه می‌گشت.

هیچ‌چیزی پیدا نکرد. با عصبانیت به خودش گفت باید زودتر می‌فهمیدی. زیر لب گفت: «احمق.» می‌دانست که بابابزرگ مجبور شده بود همه‌چیز را در قلعهٔ هادسون بگذارد و از آنجا چیزی جز لباس‌هایش را با خود نیاورده بود. بااین‌حال، بازهم یادآوری این موضوع ناراحتش کرد.

درنهایت ساده‌ترین و خطرناک‌ترین کار ممکن را کرد: از خود بابابزرگ پرسید.

«پلان؟ معلومه که داشتیم.» با نگاهی شکاک سرتاپای ویتا را برانداز کرد. «چطور مگه؟ مامانت راست می‌گه وروجک، بهتره که اون موضع رو کلاً فراموش کنیم.»

«فقط می‌خوام ببینمش.»

با لحنی خشک گفت: «پلان رو ببینی؟»

ویتا گفت: «برای...» قبل از اینکه دروغ بگوید، لپش را محکم از داخل گاز گرفت. «برای یه بازی می‌خوامش. کجا هست؟ توی خود قلعه‌ست؟»

«توی کتابخونهٔ عمومی نیویورکه. چند سال پیش برای همهٔ خونه‌های قدیمی درخواست فرستادن، ما هم پلان رو همراه کلی مدارک دیگه اهدا کردیم بهشون.»

قلبش بی‌تابی می‌کرد. «پس می‌تونم برم ببینمش؟»

«می‌شه بگی برای چی می‌خوای این کار رو بکنی؟» اول یک ابرویش را بالا داد، بعد هم ابروی دیگرش را.

ویتا گفت: «نه، ممنون.»

«بهتره کلاً فراموش کنی که قلعه‌ای وجود داشته وروجک.»

ویتا دوباره گفت: «نه، ممنون.»

ویتا سرش روبه‌بالا بود و بدون اینکه پلک بزند به بابابزرگ نگاه می‌کرد، او هم با صدای بلند زد زیر خنده، صدای خنده‌اش به بلندی صدای خرسی بود که برج کلیسایی را فتح کرده است.

«مامان‌بزرگت هم کله‌شق بود. توی خونِمونه. الان می‌رم کلاهم رو بردارم بریم.»

کلاهش بید زده بود و رنگ مشکی‌اش از کهنگی به قهوه‌ای می‌زد، اما بابابزرگ همیشه در لباس پوشیدن سلیقه به خرج می‌داد و کلاهش را مانند تاج پادشاهی روی سرش می‌گذاشت. زمستان سردی نیویورک را فراگرفته بود، بابابزرگ کنار خیابان چهل‌وهفتم غربی ایستاد تا در یک قیف کاغذی بادام‌زمینی بودادهٔ شیرین بخرد.

در طرف دیگر خیابان مردی سفیدپوست که کت‌شلواری مشکی به تن داشت، سرش را بالا آورد و پیرمردی را دید که دست‌هایی قوی داشت و همراه دختری با موهای قرمزـ قهوه‌ای بود و فاصلهٔ چشم‌هایش از هم زیاد به نظر می‌رسید. بارانی دخترک محکم بالای چکمه‌های قرمز و براقش پیچیده شده بود و پای چپش هم به داخل خم شده بود. سرش باسرعت عقب رفت، پیراشکی‌ای را که داشت می‌خرید، سر جایش گذاشت و دنبالشان رفت، در آن پیاده‌روی عریض فاصلهٔ ده‌متری‌اش را با آن‌ها حفظ می‌کرد.

تا به کتابخانه برسند، تمام انگشت‌های ویتا به‌خاطر شیرهٔ داغ بادام‌زمینی‌ها چسبناک شده بود. سرش را بالا آورده بود و به ساختمانی در طرف دیگر خیابان نگاه می‌کرد، هم‌زمان انگشت‌هایش را هم تمام‌وکمال می‌لیسید.

آن ساختمان بیشتر شبیه کاخ بود تا کتابخانه. ستون‌ها و ایوانش، در کنار رنگ‌ها و سروصدای شهر، پرشکوه بر جای خود استوار بودند.

بابابزرگ گفت: «توی نیویورک اینجا رو بیشتر از همه‌جا دوست دارم. اسم این شیرها صبر و شکیباییه. البته من همیشه ترجیح می‌دم فکر کنم ظاهرشون عصبانیه.»

آن شیرها واقعاً هم خشمگین بودند: دو مجسمهٔ مرمری که با ابروهایی گره‌کرده از کتاب‌های شهر محافظت می‌کردند. موقع بالا رفتن از پله‌ها، ویتا به مجسمه‌ها نگاه کرد و سرش را به بالا و پایین تکان داد. دست در دست هم راه می‌رفتند، ویتا پای چپش را بادقت روی سنگ‌های پهن پله‌ها می‌گذاشت، بابابزرگ هم با کمک عصایش راه می‌رفت، هر دو با چشم‌هایی باز به درهایی که بهشان خوشامد می‌گفتند، خیره بودند.

مرد سیاه‌پوش همراهشان وارد کتابخانه نشد. همان‌جا ایستاد و به یکی از شیرها تکیه داد و انگشت‌هایش را فوت کرد. پشت دستش طرح گربه‌ای بود که باعصبانیت نعره می‌کشید.

مسئول کتابخانه خانم ساتون۳۸ نام داشت، زن اسپانیایی قدبلندی که لباس مخملی پوشیده بود و طوری به بابابزرگ سلام کرد که انگار سال‌هاست باهم دوست‌اند. دونفری همراهش رفتند و از سالنی طولانی گذشتند که از دو طرف با میزهای تحریر، چراغ‌های مطالعه و افراد اهل مطالعه‌ای که روی کتاب‌ها چنبره زده بودند، محاصره شده بود.
خانم ساتون گفت: «آوردمتون اینجا که اگه خواستین حرف بزنین، مزاحم بقیه نشین.»

وارد اتاقی کوچک شدند که در آن میز بزرگی با روکش چرمی و چند جفت دستکش سفید بود. آنجا یک لامپ شیشه‌ای سبز هم بود که ویتا بلافاصله پس از دیدنش دلش می‌خواست بهش دست بزند.

خانم ساتون جعبه‌ای آورد که درش با بند بسته شده بود، بعد هم تنهایشان گذاشت. ویتا دستهٔ کاغذی را از جعبه درآورد و کنار بابابزرگش نشست. رویشان کاغذی قرار داشت که سه بار تا خورده بود.

بابابزرگ کاغذ را روی میز پهن کرد.

گفت: «خودشه!» صدایش مثل قبل محکم نبود.

نقشه‌ای به بزرگی نقشهٔ جهان به نظر می‌رسید و آن‌قدر نازک بود که تقریباً می‌شد

مشخصات

مشخصاتدزدهای خوب از کاترین راندل

موضوع

رمان خارجی

نویسنده

کاترین راندل

مترجم

فاطمه قربان زاده

انتشارات

نگاه آشنا

نوع جلد

شومیز

تعداد صفحه

224

نوع کاغذ

بالکی

نظرات
شما هم می‌توانید در مورد این کالا نظر بدهید.

برای ثبت نظر، از طریق دکمه زیر اقدام نمایید. اگر این محصول را قبلا از کتاب ماندگار خریده باشید، نظر شما به عنوان مالک محصول ثبت خواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

دیگران را با نوشتن نظرات خود، برای انتخاب این محصول راهنمایی کنید.

لطفا پیش از ارسال نظر، خلاصه قوانین زیر را مطالعه کنید:

فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید. بهتر است از فضای خالی (Space) بیش‌از‌حدِ معمول، شکلک یا ایموجی استفاده نکنید و از کشیدن حروف یا کلمات با صفحه‌کلید بپرهیزید.

نظرات خود را براساس تجربه و استفاده‌ی عملی و با دقت به نکات فنی ارسال کنید؛ بدون تعصب به محصول خاص، مزایا و معایب را بازگو کنید و بهتر است از ارسال نظرات چندکلمه‌‌ای خودداری کنید.

بهتر است در نظرات خود از تمرکز روی عناصر متغیر مثل قیمت، پرهیز کنید.

به کاربران و سایر اشخاص احترام بگذارید. پیام‌هایی که شامل محتوای توهین‌آمیز و کلمات نامناسب باشند، حذف می‌شوند.

پرسش و پاسخ

شما نیز میتوانید سوالات خود را ثبت کنید!

اگر سوالی در مورد محصول دارید از این قسمت بپرسید!

بزودی موجود می شود!