کتاب دختری با هفت اسم خود زندگینامهٔ هیئون سئو، دختری اهل کره شمالی است. او ضمن روایت زندگی خود ما را با وضعیت سیاسی ـ اجتماعی کشورش، کره شمالی، آشنا میکند. او توصیف سرگذشت خود را از کودکیاش با شرح جزئیات محل زندگی، خانواده و مدرسههایی که در آنها درس خوانده آغاز میکند. ما در ابتدای داستان، کره شمالی را از نگاه کودکانۀ او میبینیم. باوجوداینکه وضعیت سیاسی ـ اجتماعی حاکم بر این کشور و حجم ناآگاهی مردم کره از آنچه بر آنها میگذرد برای مخاطب باورکردنی نیست، اما هرچه بیشتر با نویسنده و رشد آگاهی او در طی سالهای نوجوانی و جوانیاش همراه میشویم، آنچه در کره شمالی تاکنون رخ داده برای ما باورپذیرتر میشود.
درواقع دلیل نامگذاری کتاب، تعداد اسمهایی است که او در برهههای مختلف زندگیاش، در خارج از مرزهای کره شمالی، برای محافظت از جانش از آنها استفاده میکند. این مسئله نشاندهندهٔ مشکلات هویتی مهاجران کره شمالی است.
هیئون سئو لی، نویسنده و فعال حقوق بشر، متولد ۱ ژانویهٔ ۱۹۸۰ در هیسان (شهری در استان ریانگگانگ کره شمالی) و حاصل ازدواج اول مادرش است. هیئون یک برادر ناتنی کوچکتر از خودش دارد. در نوجوانی، ناپدریاش فوت میکند و اداره زندگی آنها برعهدهٔ مادرش قرار میگیرد. او در ۱۷سالگی بهدلیل زندگی در مجاورت مرز چین و کره و از سر کنجکاوی کشورش را ترک میکند و زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد.
هیئون سئو لی در ابتدای کتاب درباره اسم خود میگوید: «اسم من هیئون سئو است. این نه اسم زمان تولدم است و نه اسمی که شرایط مختلف به من تحمیل کرده باشد؛ بلکه اسمی است که خودم بعد از اینکه به آزادی رسیدم انتخاب کردم. “هیئون” بهمعنای آفتاب است و “سئو” بهمعنای بخت و اقبال. این اسم را انتخاب کردم تا زندگیام را در روشنایی و گرما ادامه دهم و دیگر به تاریکی برنگردم.»
این کتاب روایتی از زندگینامهٔ پرفرازونشیب هیئون سئو است که میتواند الهامبخش همه کسانی باشد که بهنحوی از وطن خود دور هستند و با سختیهای مهاجرت دستوپنجه نرم میکنند. اگر به مطالعهٔ تاریخ کشورها علاقهمند هستید، این کتاب برای شما مناسب است. همچنین این کتاب مناسب همهٔ کسانی است که درمورد تاریخ کره شمالی، مردمان و حاکمان این سرزمین کنجکاو هستند.
با صدای گریۀ مادرم از خواب بیدار شدم. مینهو، برادر کوچکم، هنوز روی زمین کنار من خواب بود. ناگهان پدرم سراسیمه وارد اتاق شد و فریاد زد «بیدار شین!»
دستهای ما را کشید، هُلمان داد و از اتاق بیرون کرد. مادرم پشت سرش بود و مثل بید میلرزید. آسمان صاف بود. غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت. مینهو هنوز گیج خواب بود. به خیابان رفتیم و سرمان را سمت خانه چرخاندیم. تنها چیزی که به چشم میخورد دود سیاه روغنی بود که از پنجرۀ آشپزخانه بیرون میزد و شعلههای سیاه آتش که روی دیوارهای بیرون خانه زبانه میکشید.
در کمال تعجب دیدم پدرم با عجله سمت خانه برگشت.
صدای غرش عجیبی مثل هجوم طوفان از داخل خانه به گوش رسید. صدایی مثل بوم. کاشیهای یک قسمت از سقف فرو ریخت، و گلولهای از آتش مثل یک گل نارنجی رنگ شن به آسمان پرتاب شد و خیابان را روشن کرد. یک قسمت از خانه غرق در آتش شد و دود غلیظ و سیاهی از بقیۀ پنجرهها بیرون زد.
پدرم کجا بود؟
در یک چشمبههمزدن تمام همسایهها دورمان جمع شدند. یک نفر با سطل روی آتش آب میریخت-انگار با این کارش آتشسوزی مهار میشد. صدای غژغژ کردن و از هم گسیختن چوبها بلند شد و بعد هم کل سقف آتش گرفت.
گریه نمیکردم. حتی نفس هم نمیکشیدم. چرا پدرم از خانه بیرون نمیآمد؟
شاید فقط چند ثانیه گذشت اما مثل چند ساعت طول کشید. ناگهان از خانه بیرون آمد و سمت ما دوید. بدجور سرفه میکرد. تمام هیکلش از دود، سیاه شده بود و صورتش از روغن برق میزد. در هر دستش دو قاب مستطیلی بود.
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، از طریق دکمه زیر اقدام نمایید. اگر این محصول را قبلا از کتاب ماندگار خریده باشید، نظر شما به عنوان مالک محصول ثبت خواهد شد.
افزودن دیدگاه جدیدهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.