آقای ارنشاو در خیابان بچه رها شدهای به نام هیتکلیف را پیدا میکند و تصمیم میگیرد او را به سرپرستی بگیرد و همراه خود به خانه بیاورد. هیندلی، پسر ارشد خانواده از همان بدو ورود هیتکلیف با او دشمنی میکند و بعد از مرگ پدر هم با تحقیر و توهین با او رفتار میکند. در حالیکه کاترین دختر خانواده از همان کودکی با هیتکلیف رابطهای صمیمانه و عاطفی برقرار کرده و رشتهای از محبت و عشق بین این دو نفر شکل گرفته است. اما هیندلی که از هیتکلیف متنفر است و رفتار پرخاشگرانهای با او دارد سدی در مسیر عشق خواهر خود و هیتکلیف میشود و ملاقات بین آنها را ممنوع میکند.
اوضاع زمانی وخیم میشود که کاترین با مرد ثروتمندی به نام ادگار ازدواج میکند. هیتکلیف حالا کمر به انتقام بسته و بعد از سه سال به دهکده بازمیگردد تا انتقام خود را از همه بگیرد. بازگشتی که اتفاقات عجیبی را برای هر دو خانواده رقم میزند.
امیلی برونته، در ۲۱ آوریل ۱۸۱۸ در تورنتن (برادفرد)، یورکشر، شمال انگستان، به دنیا آمد. در سال ۱۸۲۰ افراد خانواده به هاورت، در همان یورکشر، کوچ کردند و پدر خانواده، کشیش مقیم آن ناحیه شد و تا زمان مرگ، این مقام را حفظ کرد. امیلی برونته خواهر کوچک تر شارلوت برونته و خواهر بزرگ تر ان برونته بود. امیلی مانند خواهرش شارلوت، در کاون بریج به مدرسه ی مخصوص دختران کشیش ها رفت. در سال ۱۸۳۸ معلم شد اما به سبب دشواری کارش آن را رها کرد. در سال ۱۸۴۲ برای یادگیری زبان فرانسه و آلمانی به بروکسل رفت و یک سال بعد به هاورت برگشت و با دو خواهرش مدرسه ای به راه انداخت اما شاگردی در مدرسه ی آن ها ثبت نام نکرد. در سال ۱۸۴۶ کتاب شعرهای شارلوت، امیلی و ان برونته با اسامی مستعار کرر، الیس و اکتن بل منتشر شد. این کتاب نه فروش رفت و نه سروصدایی به پا کرد. رمان بلندی های بادگیر در سال ۱۸۴۷ منتشر شد، اما با استقبال فوری خوانندگان روبه رو نشد. یک سال بعد، در سال ۱۸۴۸، امیلی برونته بر اثر بیماری سل از دنیا رفت. بعد از انتشار موفقیت آمیز جین ایر اثر شارلوت برونته در تابستان ۱۸۴۷، بلندی های بادگیر در زمستان همان سال منتشر شد، که بعدا کارشناسان و نقادان آن را یکی از بهترین رمان ها در تاریخ ادبیات انگلیسی به شمار آوردند.
کتاب بلندی های بادگیر(عشق هرگز نمیمیرد)برای افرادی که رمانهای برتر جهان با ژانر عاشقانه_کلاسیک دوست دارند پیشنهاد میشود.
دستش را بالا آورد تا دور گردن هیثکلیف بیاندازد و همچنان که در آغوش وی بود، گونههایش را به صورت او نزدیک کرد. و در مقابل، هیثکلیف هم در حالی که از خود بیخود شده بود، او را غرق در نوازش کرد و با تندی و غضب گفت:«حالا فهمیدم تا چه اندازه سنگدل بودی، سنگدل و دروغگو. آخر چرا از من دست کشیدی؟ اصلاً چرا به قلب و روح خودت خیانت کردی، کتی؟ حتی نمیتوانم یک کلمه هم برای تسکین درد تو بگویم. سزاوار چنین حال و روزی هستی. تو در واقع خودت را کشتهای. شاید مرا ببوسی یا برایم اشک بریزی و کاری کنی تا من هم تو را ببوسم و اشکم را هم دربیاوری، اما همینها بلای جانت خواهند شد، تو را نفرین خواهند کرد. اگر حقیقتاً مرا دوست داشتی، پس به چه حقی مرا ترک کردی؟ جوابم را بده، به چه حقی؟ به خاطر هوا و هوسی که نسبت به لینتون در دل احساس میکردی؟ نه بدبختی، نه خفت و خواری، نه مرگ و نه هیچچیز دیگری که خدا یا شیطان میتوانستند به ما تحمیل کنند، قادر نبود ما را از هم جدا کند، بلکه این تو بودی که با میل و ارادهی خودت، مسبب جدایی ما شدی. من نبودم که قلب تو را شکستم، خودت این کار را کردی و با این کارت قلب مرا نیز شکستی...
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، از طریق دکمه زیر اقدام نمایید. اگر این محصول را قبلا از کتاب ماندگار خریده باشید، نظر شما به عنوان مالک محصول ثبت خواهد شد.
افزودن دیدگاه جدیدهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.