استاد ماکان نقاش بزرگ که یک مبارز سیاسی علیه حکومت رضا شاه است در تبعید درمیگذرد. یکی از آثار باقیمانده از او، پردهای است بهنام «چشمهایش»، چشمهای زنی که گویا رازی را در خود پنهان کردهاست. راوی داستان که ناظم مدرسه و مسئول نمایشگاه آثار استاد ماکان است، سخت کنجکاو است راز این چشمها را دریابد. بنا بر این سعی میکند زن در تصویر را بیابد و از ارتباط او با استاد ماکان بپرسد. پس از سالها ناظم، زن مورد نظر را مییابد و در خانهٔ او با هم گفتگو میکنند. زن به او میگوید که او دختری از خاندانی ثروتمند بودهاست و به خاطر زیباییاش توجه مردان بسیاری را جلب خود میکرده اما آنها برای او سرگرمیای بیش نبودند و تنها استاد ماکان بود که توجهی به زیبایی و جاذبهاش نداشتهاست. زن برای جلب توجه استاد با تشکیلات مخفی سیاسی زیر نظر استاد همکاری میکند اما استاد نه فداکاری او را جدی میگیرد و نه احساسات و عشق او را درمییابد. در آخر استاد توسط پلیس دستگیر میشود و زن به درخواست ازدواج رئیس شهربانی که از خواستگاران قدیمی او بودهاست به شرط نجات استاد از مرگ پاسخ مثبت میدهد. استاد به تبعید میرود و هرگز از فداکاری زن آگاه نمیشود. در تبعید پردهٔ چشمهایش را میکشد، چشمهایی که زنی مرموز اما هوسباز و خطرناک را نمایان میکند. زن میداند که استاد هرگز او را نشناختهاست و این چشمها از آن او نیست.
بزرگ علوی در ۱۳ بهمن ماه ۱۲۸۳ (سوم فوریه ۱۹۰۴) در تهران متولد شد. پدر او سید ابوالحسن و پدر بزرگش سید محمد صراف نمایندهٔ نخستین دوره مجلس شورای ملی بود. مادر وی نوهٔ مجتهدی به نام محمد حسین طباطبایی بود. سید ابوالحسن علوی و همسرش خدیجه قمر السادات که از طرفداران مشروطیت بودند، سه دختر و سه پسر، مجموعاً شش فرزند، داشتند که مجتبی فرزند سوم آنان بود. ابوالحسن علوی از اعضای حزب دموکرات ایران بود که این حزب به گواه تاریخ از بدو تشکیل در آغاز مشروطه با نفوذ بیگانگان یعنی انگلیس و روس که در آن زمان چشم طمع به ایران دوخته بودند، مقابله میکرد علوی همپای صادق هدایت در دگرگونی داستاننویسی ایران تأثیر گذاشت و همانند او به سبک واقعگرایی میپرداخت؛ «با گرایشهای رومانتیکی که در روحیهٔ ایرانی ریشه دارد.» و با نثری که «طنین زیبا پرستانهای دارد»، در داستانپردازیهایش به نوآوری گرایش داشت. در بیشتر آثارش، ابتدا گِرِهی هست و حادثهٔ اصلی پیشتر روی دادهاست و راوی، حادثهٔ داستان را بازسازی میکند. این شگرد را اساساً ویژهٔ ادبیات پلیسی میدانند. به سبک واقعگرایی اجتماعی میپرداخت و در داستانهایش به نابسامانیهای اجتماعی روی میآورد؛ شخصیتهای داستانهایش پویا یا مبارز هستند.
خانوادهاش بازرگان و مشروطهخواه بودند. در ۱۳۰۲/۱۹۲۳ م همراه پدرش به آلمان رفت و در رشته علوم تربیتی و روانشناسی ادامهٔ تحصیل داد تا در ایران آموزگار شود. پدرش سید ابوالحسن علوی از کنشگران سیاسی بود که در ۱۳۰۶/۱۹۲۷م در برلین خودکشی کرد. بزرگ علوی سال بعد به ایران بازگشت و در مدرسه صنعتی شیراز یک سال به تدریس زبان آلمانی پرداخت. او که از نسل نخستین دانشآموختگان ایرانیِ اروپا در آغاز سدهٔ ۱۴ ه.ش (دهه ۱۹۲۰م) بهشمار میرفت، نخستین داستان برجستهاش، «سربازِ سُربی» را در دههٔ ۱۳۰۰ش نگاشت.
در ۱۳۰۸/ ۱۹۲۹م در تهران، تدریس و نویسندگی را ادامه داد. ترجمهٔ کتاب حماسه ملی ایران از تئودور نولدکه را آغاز کرد و بخشهایی از آن را در مجلهٔ شرق (سعید نفیسی) چاپ کرد. در ۱۳۱۰/۱۹۳۱م با صادق هدایت آشنا شد و همراه مسعود فرزاد و مجتبی مینوی، گروه نوگرای ربعه را در برابر ادیبان سنتگرا برپا کرد. سپس بهطور مشترک با صادق هدایت و شین پرتو، مجموعه داستان انیران را در همان سال چاپ کرد. در این دوران در مجله دنیا با تقی ارانی نیز همکاری میکرد و با نام مستعار «فریدون ناخدا» مقاله مینوشت. نخستین مجموعه داستان خود را در ۱۳۱۳/۱۹۳۴م با عنوان چمدان نشر کرد که تأثیرپذیریاش از صادق هدایت و روانکاوی زیگموند فروید در آن آشکار است. در اردیبهشت ۱۳۱۶/آوریل ۱۹۳۷م همراه گروه پنجاه و سه نفر دستگیر، محاکمه و به جرم پیروی از کمونیسم به هفت سال زندان محکوم شد؛ تا شهریور ۱۳۲۰ /اوت ۱۹۴۱م زندانی ماند.
بزرگ علوی در آثاری که پس از رهایی از زندان نوشت، به واقعگرایی انتقادی پرداخت. در ورقپارههای زندان (۱۳۲۰/ ۱۹۴۱) که آن را پنهانی در زندان میتوانست ثبت کند، روزانهنویسیها و خواستههای همبندیان خود را آشکار ساخت. ۵۳ نفر نیز از دوران زندانش سخن میگوید و تصویری است از مبارزههای روشنفکران در دورهٔ پهلوی اول. در ۷ مهر همان سال، عضو حزب توده ایران و از اعضای بنیانگذار آن شد، در ۱۳۲۲/ ۱۹۴۳م عضو هیئت مدیرهٔ انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی و سردبیر پیام نو شد و تا ۱۳۳۰/ ۱۹۵۱م ترجمهها، نقدها، داستانها و سفرنامههایی در این مجله و مجلات سخن و مردم به چاپ رساند. در برگزاری نخستین کنگرهٔ نویسندگان ایران در تیر ۱۳۲۵/ ژوئن ۱۹۴۶م مشارکت فعال داشت.
سومین مجموعه داستان خود، نامهها را در ۱۳۳۰/۱۹۵۱ پایان داد که مضمونش پیرامون اختلاف میان پدران و پسران است که در راه پیشرفت و پیشبرد با محافظهکاران مبارزه میکنند. شاهکار خود، چشمهایش را در ۱۳۳۱/۱۹۵۲ چاپ کرد که رمانتیک و بر بستر مسائل سیاسی و مبارزاتی نوشته شدهاست. در ابتدای تابستان ۱۳۳۲/ژوئن ۱۹۵۳ برای شرکت در یک جشنوارهٔ ادبی به پراگ رفت. بههنگام کودتای ۲۸ مرداد، به آلمان شرقی رفت و پس از مدتی، به استادی دانشگاه هومبولت در رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی منصوب شد. سپس در سالهای بعد، به ایرانشناسی روی آورد و داستانهایی دربارهٔ امیدها و رنجهای مهاجران و آوارگان ایرانی در اروپا نگاشت. برخی از آن داستانها را در مجموعههای میرزا و مجلهٔ کاوه منتشر کرد. رمانی با عنوان سالاریها (۱۳۵۷/ ۱۹۷۸) دربارهٔ تحولات خانوادهای اشرافی در دهه ۱۳۰۰/ ۱۹۲۰ نوشت. در موریانه (۱۳۷۲/ ۱۹۹۳)، واپسین سالهای پادشاهی ایران را از دید یک مقام ساواک بررسی کرد. رمان روایت را دربارهٔ زندگی یک مبارز حزبی در سالهای پیش و پس از کودتای ۲۸ مرداد نوشت که پس از مرگش در ۱۳۷۷/ ۱۹۹۸ چاپ شد.
او را از نویسندگان برجستهٔ ایرانی در سده ۲۰م میدانند که ابتکار ویژهٔ داستاننویسی داشته وآثارشان راهگشای نسلی نوگرا شد و نفوذشان به اندازهای بود که واقعگرایی بر داستاننویسی ایرانی چیرگی همیشگی یافت.
چشمهایش یک رمان ایرانی جذاب و عاشقانه می باشد و مخاطبین این رمان، عاشقانه دوست های ایرانی هستند.
زن ناشناس کمى تأمل کرد. لب زیرینش را گزید. به زور مىخواست از جریان اشک جلوگیرى کند. در چند دقیقه آخر گویى اصلا وجود مرا فراموش کرده و دارد با خودش صحبت مىکند. گویى مناظر گذشته تیرهاش روشن و زنده از جلو چشمهایش رد مىشوند و آنچه مىبیند براى اینکه بهتر به ذهنش بسپارد، نقل مىکند.
خاموشى او مرا متوجه عالم خودمان کرد. بار دیگر نگاهى به تابلو که در مقابل من قرار داشت انداختم و به چشمها خیره شدم. آرزو مىکردم که نکته تازهاى در آنها کشف کنم. در این چشمهاى صاف و شفاف آئینهاى از گذشته این زن نهفته بود. وقتى رویم را از پرده «چشمهایش» برگرداندم و به او نگاه کردم، دیدم دارد به ساعتش نگاه مىکند. گفت: «مىدانید که دیروقت شده؟»
پرسیدم: «چه ساعتیست؟»
گفت: «از یک هم گذشته است.»
گفتم: «مرا تا از اینجا بیرون نکنید، نخواهم رفت. دلم مىخواست تا آخرش برایم حکایت مىکردید.»
گفت: «آخرى دیگر ندارد.»
چطور شد که از او جدا شدید؟
خیال مىکنید که ما مىتوانستیم باهم باشیم؟
نمىدانم، همین را مىخواهم بپرسم.
عیبش هم همین است. اگر تا به حال این نکته را استنباط نکردهاید، معلوم مىشود که نتوانستهام خودم و او را به شما معرفى کنم.
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، از طریق دکمه زیر اقدام نمایید. اگر این محصول را قبلا از کتاب ماندگار خریده باشید، نظر شما به عنوان مالک محصول ثبت خواهد شد.
افزودن دیدگاه جدیدهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.