کَسیدی نزدیک بود در آب غرق شود، اما نجات پیدا کرد حالا قادر شد پردهای را که بین دنیای زندگان و مردگان کشیده شده، کنار بزند و به دنیای مردگان برود. حالا بهترین دوستش هم یک شبح است. پس تمام زندگی او با چیزهای عجیب و غریب همراه میشود. پدر و مادر کَسیدی تصمیم میگیرند یک برنامهی تلویزیونی دربارهی مهمترین مکانهای شبحزده در دنیا اجرا کنند، همه ی اعضای خانواده به ادینبرو در پاریس میروند.
در این قسمت کس تصادفی یک شبح که در زیر شهر پاریس خوابیده است را بیدار میکند، شبحی بسیار خطرناک و مخوف که میتواند همه چیز را نابود کند و از بین ببرد. او باید با کمک دوستش و مهارت اندکش در شکار اشباح با این موجود هولناک مبارزه کند. اما این موجود لحظه به لحظه قویتر میشود…
ویکتوریا الیزابت شواب، زادهی ۷ ژوئیهی ۱۹۸۷، رماننویس ژانر فانتزی است. این نویسندهی امریکایی سال ۲۰۰۹ در رشتهی هنرهای زیبا از دانشگاه واشینگتن در سنت لوئیس فارغالتحصیل شد. او ابتدا قصد داشت در رشتهی اخترفیزیک تحصیل کند، اما پس از گذراندن دورهی هنر و ادبیات، مسیر زندگیاش تغییر کرد. او اولین رمانش را در سال دوم دانشگاه نوشت که چاپ نشد. قبل از فارغالتحصیلی، شرکت دیزنی امتیاز اولین رمان او را خرید. شواب به خاطر مجموعهی «تبهکاران»، مجموعهی «سایههای جادو» و داستانهای کودک و نوجوان شناخته شده است.
شواب در رمانهای جوان و بزرگسال از تخلص اسمی وی. ای و در رمانهای کودک و نوجوان از نام ویکتوریا استفاده میکند.
این نویسندهی جوان تاکنون موفق شده است که بیش از سی رمان در ژانر فانتزی بنویسد و با خلق شخصیتهایی تأثیرگذار در داستانهایش، خود را بهعنوان یکی از نویسندگان مطرح در این ژانر معرفی کند؛ رمانهایی که بهصورت مجموعه یا مستقل به زبانهای مختلف ترجمه شده و امتیاز ساخت فیلم بسیاری از آنها را شرکتهای بزرگ فیلمسازی خریدهاند.
روزنامهی ایندیپندنت او را جانشین رماننویس مطرح بریتانیایی دایانا وِین جونز میداند، با توانایی حسادتبرانگیز در تغییر سبکها، ژانرها و لحنها که در آثار نیل گیمن نویسندهی رمانهای فانتزی و علمی_تخیلی دیده میشود.
این کتاب را به تمام نوجوانان و بزرگسالان علاقهمند به ژانر فانتزی_تخیلی و داستان های ترسناک پیشنهاد میکنیم.
حالا که روی زمین هستیم، ضربآهنگ اشباح محو شده و پرده فقط پوستم را با ملایمت نوازش میکند و تبدیل به سوسویی خاکستری رنگ در گوشهٔ چشمم شده است. شاید پاریس بهاندازهٔ ادینبورگ شبح زده نباشد. شاید...
ولی اگر واقعاً اینطور بود، ما الان اینجا نبودیم.
پدرومادر من دنبال داستانهای پریان نیستند.
دنبال داستانهای اشباح میگردند.
بابا میگوید: «از اینطرف.» و از خیابانی عریض به نام رودُریوُلی پایین میرویم؛ خیابانی که یک طرفش مغازه های باکلاس و طرف دیگرش درختها ردیف شدهاند.
مردم با کت و شلوارهای شیک و کفش های پاشنه بلند به سرعت از کنارمان رد میشوند. دو نوجوان به دیواری تکیه دادهاند: پسر دست هایش را توی جیب های شلوار جین سیاه رنگ و چسبانش فرو برده و دختر پیراهن ابریشمی صورتی رنگی پوشیده و پاپیونی به گردنش بسته است؛ انگار از توی وبسایت مُد بیرون پریدهاند. از کنار دختر دیگری رد میشویم که کفشهای پاشنه تخت زرق و برقی پوشیده و پسری که پیراهن آستین کوتاه راه راه به تن دارد و یک سگ پودل را برای پیاده روی بیرون آورده است. حتی سگ های اینجا هم کاملاً شیک و مرتب هستند.
نگاهی به سرتاپای خودم میاندازم؛ با این تیشرت بنفش، شلوار تنگ خاکستری و کفشهای ورزشی، ناگهان حس میکنم چقدر بدلباس هستم.
قیافهٔ جیکوب همیشه یکجور است: موهای طلایی همیشه ژولیده، تیشرت اَبَرقهرمانِ همیشه چروک، شلوار جین تیرهای که سر زانوهایش رفته است و کفش های درب و داغانی که نمیشود فهمید قبلاً چه رنگی بودهاند.
جیکوب شانه بالا میاندازد، معلوم است اصلاً برایش مهم نیست. میگوید: «من همینم که هستم.»
البته وقتی هیچکس تو را نمیبیند، اهمیت ندادن به نظر دیگران کار سختی نیست.
دوربینم را بالا میگیرم و از توی منظره یاب تَرک خوردهاش، به پیاده روی پاریس نگاه میکنم. یک دوربین قدیمی آنالوگ که پر از نگاتیوهای سیاه و سفید است. حتی قبل از اینکه توی شهر خودمان، یعنی شمال ایالت نیویورک، دوتایی با هم توی رودخانهای یخ زده شیرجه بزنیم، دوربین عتیقهای بود. بعد توی اسکاتلند محکم به یک سنگ قبر خورد و لنزش خُرد و خاکشیر شد. خانم خیلی مهربانی توی یک عکاسی لنزش را برایم عوض کرد، ولی وسط شیشهٔ لنز جدید، رد مارپیچی شبیه اثر انگشت افتاده است؛ این هم یک ایراد دیگر کنار بقیه.
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، از طریق دکمه زیر اقدام نمایید. اگر این محصول را قبلا از کتاب ماندگار خریده باشید، نظر شما به عنوان مالک محصول ثبت خواهد شد.
افزودن دیدگاه جدیدهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.